سلام خوشگلای خودم
بازم یه داستان خیلی جالب براتون اماده کردم
امیدوارم خوشتون بیاد من که خیلی خوشم اومد ادم تحت تاثیر قرار میگیره
خوب حالا شما و این داستان:
ساعت 3 شب بود که صدای تلفن، پسری را از خواب بیدار کرد. پشت خط مادرش بود. پسر با عصبانیت گفت: چرا این وقت شب مرا از خواب بیدار کردی؟ مادر گفت: 25 سال قبل در همین موقع شب تو مرا از خواب بیدار کردی! فقط خواستم بگویم تولدت مبارک...! پسر از این که دل مادرش را شکسته بود تا صبح خوابش نبرد، صبح سراغ مادرش رفت. وقتی داخل خانه شد مادرش را پشت میز تلفن با شمع نیمه سوخته یافت، ولی مادر دیگر در این دنیا نبود.
سلام و ممنون از کامنت خوشگلت... معلومه خیلی مهربونی...[گل]
بسیار آموزنده بود. خدا حفظت کنه
سلام وبلاگ خوبی داری [تعجب]موفق باشی[گل]
یه سوال نویسند دختر عکس ما یه پسر موضوع چیه[سوال][سوال][سوال][سوال][سوال][سوال][نیشخند][نیشخند]
سلام خوبی چه خبرا خوش میگذره خوب من اومدم تو وبلاگت می خوام از تو وبلاگت چندتا مطلب بردارم با اجازه [ماچ]
سلام [گل] سایت خوبی داری امیدوارم که تو زندگی وکار ت موفق باشی اگه دوست داشتی به من هم یه سری بزن . ممنون .[دست] دوست دارم بای [گل][خداحافظ]
میسی گلللللم [بغل]
خیلی تکان دهنده بود
عزیزم[گریه][گریه] ایشالا خدا نصیب هیچ کس نکنه غم دوری خانواده و خدای نکرده نبودشونو[نگران]
سارا جون اینجور مطالب که تو وبت میذاری ی دستمال کاغذی هم کنارشون بذار